کاروان

میخواد برف بیاد بازم !

مدتها بود در کنج تنهایی  خودشو به آغوش می گرفت و بازوهاشو فشار میداد و نه چیزی میخورد و نه چیزی می گفت . همه می گفتند انگار سرش به جایی خورده و عاقل شده که با پرحرفی های همیشگی اش گوش ما را مدام میبرد با داستانهای من درآوردی  . دیگر نه سربسر کسی میگذاشت نه خنده ای سر میداد . می گفت : همه چی تموم شده . خنده هم ، بازی هم ، زندگی هم ... حالا فرصت گریه هاست . داشتیم درتمام این مدت سر هم کلاه می گذاشتیم . فقط همین را می گفت و برای اینکه تکرار نکند نوشته بود روی کاغذ آ4 و چسبانده بود روی در یخچال . امروز که از خواب پا شد دوباره کلاه کوه را به سرش گذاشت و چکمه های کوه را درآورد و گفت : میخوام برم ! هر کی خواست بازی کنه دنبالم بیا د .

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱٠/۱۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir